السلام علیک یا رسول الله(ص)
صدای دق البابی شنیده شد.
زهرا(س) نیم نگاهی به چهره رنجور پدر انداخت و آرام آرام خود را به پشت در رساند. دلش را در اتاق کوچک پیش پدر جا نهاده ، با اندوه تمام پرسید: کیستی ؟ مگر نمی دانی پدرم رنجور است و در بستر خوابیده و توان ملاقات ندارد؟
مرد برگشت .
زهرا خود را به سرعت به بستر پدر رساند.
-دخترم که بود و چرا داخل نیامد؟
- پیرمردی بود. وقتی گفتم : در شما توانی برای دیدار نیست بدون آن که چیزی بگوید برگشت.
- دخترم جگرگوشه ام، پاره تنم آیا او را نشناختی؟
- نه پدر مهربانم. مگر که بود؟
- ریحانه پدر، مادر پدر، مگر نمی دانی. او کسی است که بین دوستان جدایی می افکند و پای به هر خانه ای بگذارد هنوز بیرون نرفته فریاد شیون از آنجا به آسمان برمی خیزد.
این اولین و آخرین خانه ای است که اذن ورود می گیرد.
زهرا نگران به در چشم دوخته است و با چشم دیگر آخرین نگاههای مهربان پدر را به هدیه می گیرد، در حالی که مردمک چشم هایش در دریایی از اشک شناورند.
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3